جدول جو
جدول جو

معنی کنه کل - جستجوی لغت در جدول جو

کنه کل
بز بزرگ که یکبار پشمش چیده شده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

حرکت دسته جمعی یک خانواده با تمام اموال و دارایی از جایی به جایی یا از شهری به شهر دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کینه کش
تصویر کینه کش
انتقام جو، کسی که به دنبال انتقام است، کینه ور، پرکین، کینه خوٰاه، کینه جو
فرهنگ فارسی عمید
(تَهْ بَ)
تلافی کننده بدی. (برهان). تلافی کننده بدی و منتقم. (ناظم الاطباء). انتقامجو. کین کش:
وز آن پس به پیشت پرستاروش
روم تا به پیش شه کینه کش.
فردوسی.
به نزد بزرگان سالارفش
دلیران اسب افکن کینه کش.
فردوسی.
بدو گفت کین شاه خورشیدفش
که ایدر بیامد چنین کینه کش...
فردوسی.
به پذرفتن چیز و گفتار خوش
مباش ایمن از دشمن کینه کش.
فردوسی.
ز بدخواه و از مردم کینه کش
توان دوست کردن به گفتار خوش.
اسدی.
خستۀ آسمان کینه کش است
بستۀ روزگار غدار است.
مسعودسعد.
گفت شنیدم که سخن رانده ای
کینه کش و خیره کشم خوانده ای.
نظامی.
پادشاهان که کینه کش باشند
خون کنند آن زمان که خوش باشند.
نظامی.
گر بزد مر اسب را آن کینه کش
آن نزد بر اسب زد بر سکسکش.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 201).
صدهزاران طفل کشت آن کینه کش
وآنکه او می جست اندر خانه اش.
مولوی.
و رجوع به کین کش شود، جنگجو. جنگاور. مبارز. دلیر:
تو برخیز اکنون از این خواب خوش
برآویزبا رستم کینه کش.
فردوسی.
به مهمان چنین گفت کای شاه فش
بلنداختر و یکدل و کینه کش.
فردوسی.
چو او کینه کش باشد و رهنمای
سواران گیتی ندارند پای.
فردوسی.
چون به صف آید کمان خویش دهد خم
از دل شیران کینه کش بچکد خون.
فرخی.
چنان تا از آن لشکر کینه کش
بیفکند بر جای هفتادوشش.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
آنکه کپه کشد. کشندۀ کپه همچون ناوه کش. رجوع به کپه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ)
دهی از دهستان بهنام وسط است که در بخش ورامین شهرستان تهران واقع است و 546 تن سکنه دارد. بقعۀ امام زاده یحیی در این ده واقع است، تاریخ بنای این بقعۀ 707 هجری قمری است و اکنون منهدم گردیده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(گُ لِ)
دهی از دهستان طارم بالا که در بخش سیردان شهرستان زنجان واقع است و 141 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ / کِ)
نام روز دوازدهم است از ماههای ملکی. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). نام روز دوازدهم از هر ماهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ کُ)
دهی است کوچک از دهستان بهمئی سردسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 6 هزارگزی جنوب خاوری قلعه اعلا مرکز دهستان و 22هزارگزی خاورراه شوسۀ هفتگل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ / لِ)
دهی از دهستان تیوند است که در بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ / تِ)
دهی است از دهستان چهاردانگه بخش هزارجریب مازندران. (سفرنامۀ مازندران رابینو ص 124 و ترجمه ص 166)
لغت نامه دهخدا
(تَ شِ)
زنی سخت بی شرم و زبان دراز و جهوریهالصوت. صفتی است دختران و زنان درشت خوی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش کهنوج شهرستان جیرفت که دارای 50 تن سکنه، آب آن از رودخانه و محصول عمده اش خرماست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
گل بکاه آمیخته که دیوار وبام را بدان اندایند. (یادداشت مؤلف) :
چون سیل خراب کرد بنیاد
دیوار چه کاهگل چه پولاد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَپْ پَ کَ)
دهی از دهستان سنجابی شهرستان کرمانشاهان است که در دوازده هزارگزی شمال خاوری کوزران و کنار رود خانه کهناب واقع است دشتی سردسیر است و 175 تن سکنه دارد. آب آن از سراب سلطان حاجی و محصول آنجا غلات و صیفی و توتون و حبوبات و لبنیات و میوه است و سیب آن بخوبی در سنجابی مشهور است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد و در تابستان اتومبیل میتوان برد. در زمستان گله داران آنجا به گرمسیر حدود قصر شیرین میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ / نِ کَ)
حرکت با جمیع کسان و دارائی از ناحیه ای به ناحیۀ دیگر. (فرهنگ فارسی معین).
- بنه کن رفتن، با تمام خدم و حشم و کسان و اموال بمکان دیگر نقل کردن. از جایی بجایی کوچ کردن و رفتن با تمام دارایی و خدم و حشم. از بیخ و بن برکندن و قطع علاقه کردن از جایی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بنه کن
تصویر بنه کن
حرکت با جمیع کسان و دارایی از ناحیه ای بناحیه دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کینه کش
تصویر کینه کش
کین کش: بنزد بزرگان سالار فش دلیران اسپ افکن و کینه کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاه گل
تصویر کاه گل
((گِ))
مخلوط کاه و گل که برای اندودن بام و دیوار به کار برند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنه کن
تصویر بنه کن
((~. کَ))
حرکت دسته جمعی یک خانواده یا یک دسته از جایی به جایی
فرهنگ فارسی معین
انتقام جو، کیفرجویی، نقمت
متضاد: عفو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پنبه ای که از غوزه به درآمده ولی هنوز تخم از آن جدا نشده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
موجودی خیالی برای ترساندن بچه ها
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی راه رفتن که شخص به اشیای روبرو و زیر پایش بی توجه باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
حلقه ی بالای زنگوله که زنجیر از آن عبور کند، قسمتی از جعبه
فرهنگ گویش مازندرانی
توله سگ
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان چهاردانگه ی هزارجریبی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
مسیر راه، امتداد راه
فرهنگ گویش مازندرانی
(خنه کا) مثلپلاپجه کا نوعی بازی مخصوص کودکان روستایی استدر
فرهنگ گویش مازندرانی
رد پا جای پا، نویسنده
فرهنگ گویش مازندرانی
گوسفند بی دمبه، ناگوار کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از توابع کلیجان رستاق ساری، پهنه کلا
فرهنگ گویش مازندرانی
پاجوش که از کنار ساقه ی اصلی روید
فرهنگ گویش مازندرانی
مقدار گندم به جامانده در مزرعه که افراد محتاج، پس از خرمن
فرهنگ گویش مازندرانی
کاشتن بذر به کمک دست و کج بیل، پرحرفی، سر و کله زدن، دردسر
فرهنگ گویش مازندرانی